طاهاطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

برایم بمان، تا همیشه!...

سنجاب کوچولوی مامان

سلاااااااااااااااااام ما اومدیم خونه خودمون.. پیش بابایی!!  البته الان 3 هفته است! طاها جونم،قراره هر هفته جمعه ها تند تند راجع به گذشته ها برات بگم تا ایشالا برسیم به حاااالا. به حالا، که تو شدی یه آبنبات خوشمزه و تو خونمون حسااابی سروری میکنی!!
20 مهر 1391

سلام آلوچه ی من،

طاهای من، امیدوارم وقتی بزرگ شدی شرایطم رو درک کنی و از اینکه وبلاگت به این روز افتاده ناراحت نشی. من هم قول میدم وقتی رفتیم پیش بابایی از روزهای گذشته برات بنویسم البته به شرطی که هم تو و هم بابایی همکاری کنین باهام! دوست دارم میوه ی دلم!   ...
19 مرداد 1391

فقط چند ساعت مونده

فردا تا قبل ظهر دیگه در من نیستی.... با من و در کنار منی!!! من و بابایی بیداریم. چندتایی عکس یادگاری گرفتیم.. بابایی کمی ناراحته... براش دعا کن فرشته کوچولوی مامان تا دلش آروم بگیره. نمیدونم چرا برای اون چند ساعتی که نمیشه ببینمش دلم تنگه از  حالا.... من سعی میکنم خوب باشم، که به بقیه استرس وارد نکنم. اما آشوبی تو دلم برپاااست!! خودت میدونی چقدر دوست دارم. میوه ی دلم خدا با ماست. بیقراره دیدنتم... من فردا مادر میشم... تو این لیاقت رو بهم هدیه دادی... به خاطر فردا و تمام لحظه های بعد از فردا که با تو رقم میخوره خوشحالم و اشک شوق میریزم... توصیف نشدنیه! فرشته ی آسمونیم به خاطر همه ی روزهای خوبی که تو این 9 ماااه برام ساختی ازت ...
26 تير 1391

..... فردا میبینمت

سلام طاهای مامان... دیدمت... یکی دو ساعت پیش... قربون اون سرت بشم... اون قلبتم که انگار داره پرواز میکنه... بابایی از حرف دکتر که گفت کاملا رسیده ای کلی خندش گرفت.. میگفت مثل هندونه یا پرتقال. مامانی گلم این چند روز خیلی داره بهم سخت میگذره... از همه لحاظ. بیشتر از حرف ها و اتفاقات اطرافیان...همین حالا که دارم برات مینویسم کل صورتم خیس اشکه!... همش فدای آلوچه ی خوردنیه مامان!!  قربونت برم... سر درد دارم. فشارم خیلی بالاست و میدونم از استرس و حرص خوردنه... دیشب خیلی درد داشتم... مثل کابوس بود... از صبحش ریز ریز شروع شده بود!! مهمونی بودیم. خونه دایی جونت. همه دلواپسم شده بودن. زودی برگشتیم خونه با حاج مامان و خاله مامانی. من رفتم د...
25 تير 1391

چیزی نمونده...3 روز

فقط سه روز مونده گل پسری مامان... سراپا مشتاق دیدارم... البته اگه استرس بزاره... از همین حالا دل تنگ تکوناتم.. دل تنگ دردای ماه 4. دلتنگ خونریزی ها.. دل تنگ سرم های هر روزم ... حال بهم خوردنای بی موقع...  مامانی، من دل تنگ تمام ثانیه هاییم که به عشق تو دوری چندین ماهه ی بابایی رو تحمل کردم... عزیزکم، زیباترین رویا و بزرگترین آرزوی زندگی امروزم تویی!! منتظرم تا به سلامت بیای ببینمت، نوازشت کنم، ببوسمت و عطر بهشتیت رو استشمام کنم...  
23 تير 1391

نگرانی های همیشگی!!!

جمعه صبح زود بابایی اومد. برای ناهار عروسی بودیم. (پسر عمه ی بابایی). بعد از ظهر خونه. شنبه ظهر رفتیم خونه عموی 2. عمه و عمو 1 هم بودن. چون ناهار دیر شده بود قندم افت کرد. خونشون هم خیلی گرم بود... برای کسی مهم نیست چطور گرما یا شرایط سخت رو تحمل میکنم. همش 9 روز مونده تا اومدنت. و من مجبورم ساعت ها یه جا بشینم. برای تو میترسم... میترسم بعد این همه انتظار و استراحت و دوری و سختی خدایی نکرده چیزیت بشه! اگر نه من تحملم بیشتر از این حرفهاست مامانی... همش فدای یه تار موی تو.. (اگه کچل باشی چی؟) بعد از ظهر نوبت سونو دارم و باز هم به خاطر گوسفند و آماده شدن بقیه دیر رسیدیم. نوبتمون 6 بود و ما از 6/5 تا 9/5 اونجا بودیم. ندیدمت. بهش گفتم اما آقا...
20 تير 1391