..... فردا میبینمت
سلام طاهای مامان...
دیدمت... یکی دو ساعت پیش... قربون اون سرت بشم... اون قلبتم که انگار داره پرواز میکنه... بابایی از حرف دکتر که گفت کاملا رسیده ای کلی خندش گرفت.. میگفت مثل هندونه یا پرتقال.
مامانی گلم این چند روز خیلی داره بهم سخت میگذره... از همه لحاظ. بیشتر از حرف ها و اتفاقات اطرافیان...همین حالا که دارم برات مینویسم کل صورتم خیس اشکه!...
همش فدای آلوچه ی خوردنیه مامان!! قربونت برم... سر درد دارم. فشارم خیلی بالاست و میدونم از استرس و حرص خوردنه... دیشب خیلی درد داشتم... مثل کابوس بود... از صبحش ریز ریز شروع شده بود!! مهمونی بودیم. خونه دایی جونت. همه دلواپسم شده بودن. زودی برگشتیم خونه با حاج مامان و خاله مامانی. من رفتم دوش بگیرم بقیه هم وسایل رو آماده کردن. کلی مقاومت کردم که نریم بیمارستان. گفتم خوبم. ساعت 1/5 همه قانع شدند که خوبم. اینطوری یه شب دیگه هم تو بغلم خوابیدی...
من از آه و ناله کردن خوشم نمیاد. شرایط هم طوری نبوده و نیست که بخوام ابراز کنم... خیلی برام سخت بود. چیز تازه ای نبود.. همه ی این چند ماه اینطوریه... متاسفانه همین هم باعث میشه خیلی ها(!!!) باورشون نشه.
وای خدا، هر وقت فردا رو تصور میکنم که برای اولین بار میبینمت نمیتونم جلوی گریم رو بگیرم... همه ی این چند ماه همه ی این روزها هر ثانیه اش میگفتم خدایا شکر، شکر که نینیم خیلی قویه و سفت چسبیده به من، شکر که میتونم به خاطرش از عهده خیلی چیزها بر بیام.
دلم برات پر میکشه کنجدکم... باورم نمیشه داری میای...
خدایا خودت نگه دار میوه ی زندگیم باش.
فردا 7 صبح پذیرش میشم اگه خدا بخواد تا قبل ظهر میتونم کف پات رو ببوسم... همون 2تا جفت پای کوچول موچولی که الان 9 ماهه قدم گذاشته رو دل مامان... همون که مامانی کلی از لگدهاش کیف کرده این چند وقت!!
قربون چشمای نازت که فردا قراره بر بر نگاه کنه به چشمای خستم.. خسته از 9 مااااه انتظار...
بابایی اومد و دید دارم گریه میکنم.. گفتم میخوام تنها باشم... بهم اجازه داد از الان تا نیم ساعت تنها باشم...
حاج مامان و حاج بابا اومدن.. باید برم...