طاهاطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

برایم بمان، تا همیشه!...

..... فردا میبینمت

1391/4/25 13:11
نویسنده : زهرا
1,024 بازدید
اشتراک گذاری

سلام طاهای مامان...

دیدمت... یکی دو ساعت پیش... قربون اون سرت بشم... اون قلبتم که انگار داره پرواز میکنه... بابایی از حرف دکتر که گفت کاملا رسیده ای کلی خندش گرفت.. میگفت مثل هندونه یا پرتقال.

مامانی گلم این چند روز خیلی داره بهم سخت میگذره... از همه لحاظ. بیشتر از حرف ها و اتفاقات اطرافیان...همین حالا که دارم برات مینویسم کل صورتم خیس اشکه!...

همش فدای آلوچه ی خوردنیه مامان!!  قربونت برم... سر درد دارم. فشارم خیلی بالاست و میدونم از استرس و حرص خوردنه... دیشب خیلی درد داشتم... مثل کابوس بود... از صبحش ریز ریز شروع شده بود!! مهمونی بودیم. خونه دایی جونت. همه دلواپسم شده بودن. زودی برگشتیم خونه با حاج مامان و خاله مامانی. من رفتم دوش بگیرم بقیه هم وسایل رو آماده کردن. کلی مقاومت کردم که نریم بیمارستان. گفتم خوبم. ساعت 1/5 همه قانع شدند که خوبم. اینطوری یه شب دیگه هم تو بغلم خوابیدی...

من از آه و ناله کردن خوشم نمیاد. شرایط هم طوری نبوده و نیست که بخوام ابراز کنم... خیلی برام سخت بود. چیز تازه ای نبود.. همه ی این چند ماه اینطوریه... متاسفانه همین هم باعث میشه خیلی ها(!!!) باورشون نشه.

وای خدا، هر وقت فردا رو تصور میکنم که برای اولین بار میبینمت نمیتونم جلوی گریم رو بگیرم... همه ی این چند ماه همه ی این روزها هر ثانیه اش میگفتم خدایا شکر، شکر که نینیم خیلی قویه و سفت چسبیده به من، شکر که میتونم به خاطرش از عهده خیلی چیزها بر بیام.

 

دلم برات پر میکشه کنجدکم... باورم نمیشه داری میای...

 

خدایا خودت نگه دار میوه ی زندگیم باش.

فردا 7 صبح پذیرش میشم اگه خدا بخواد تا قبل ظهر میتونم کف پات رو ببوسم... همون 2تا جفت پای کوچول موچولی که الان 9 ماهه قدم گذاشته رو دل مامان... همون که مامانی کلی از لگدهاش کیف کرده این چند وقت!! 

قربون چشمای نازت که فردا قراره بر بر نگاه کنه به چشمای خستم.. خسته از 9 مااااه انتظار...

بابایی اومد و دید دارم گریه میکنم.. گفتم میخوام تنها باشم... بهم اجازه داد از الان تا نیم ساعت تنها باشم...

حاج مامان و حاج بابا اومدن.. باید برم...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نارینه
25 تیر 91 14:46
دلم طاقت نداد امروز نیام سراغت ...
کلی کار دارم ولی الان نشستم و دارم میخونمت ...
چقدر دلم میخواست امروز میزاییدی !!!! تا منم بودم

داره تموم میشه وو همه ی حرفها و سختیها ... الهی هزار بار شکر ...

قوی باش ... نترس ... داره یه فرشته ی آسمونی میاد تو بغلت ... یه معجزه !

تو خدا رو داری ... یادت نره


الهی شکر...
نارینه جون سفر خوبی داشته باشی.
درست شدم مثل اسپند رو آتیش کلی کار دارم اما نمیدونم از کجا شروع کنم. اصلا دلم به کار نمیره!!
نارینه
25 تیر 91 14:49
نمیدونم بیهوشیت چطوره ... ولی احتمالا برای فشار بالات بیهوشی کامل نمیدن ..

عزیزم .. میگن بوسیدن یه فرشته ی تازه متولد شده ... همه ی گناها رو پاک میکنه ... توی اون لحظه ی قشنگت مارو هم دعا کن ...


اسپاینال میشم خانومی. ثانیه شماری میکنم صدای گریه اش رو بشنوم و ببوسمش... و برای همه ی اونها که منتظرن دعا کنم!! چه اونها که منتظر نی نی هستن، چه اونها که منتظر نگاهی از طرف خدا..