طاهاطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

برایم بمان، تا همیشه!...

چیزی نمونده... 6 روز

تا 26 تیر راهی نیست عروسک مامانی.. قول میدم همراه خوبی باشم... تو هم قول بده رفیق نیمه راه نشی، یه وقت زودتر نیای...     ...
20 تير 1391

انتظااار...

سلام گل پسر مامانی... خوبی؟ اومدم که برات بگم همین الان پرواز بابایی نشست و من همین الان دلم به پرواز در اومد....  باورم نمیشه دیگه آخراشه... بیصبرانه منتظر بابایی مهربون و آبنبات کوچولوم هستم... به سلامت بیاید که زندگیم شیرین شه!!!
16 تير 1391

مامان تنبل شده.. کاریش نمیشه کرد!!

الهی فدای دست کوچولو و پای کوچولوت برم مامانی... واقعا دیگه از دستم در رفته.. کلی حرف و اتفاق رو هم تل انبار شده.. امیدوارم همین روزا بشه برات از همشون بگم.. البته اگه چیزی یادم مونده باشه!! مامان این مدلی هم نوبره...  پ.ن: البته از یه لحاظ خوب بود.. اومدم وبلاگت رو باز کردم و از دیدن خانوم لک لکه که داره تو رو برام میاره کلی ذوق کردم... هرچند عین این ماشین هندلی هاست.. اما خوب بالاخره تو رو بهم میرسونه!!!   خدایا همه ی نی نی های ملوس رو به خونواده منتظرشون برسون، سالم و سلامت!!  آمین
19 ارديبهشت 1391

سلام رویای شیرینم،

مامانی به خاطر این غیبت طولانی ببخشید(2)... چهارشنبه 28 دی: به خیال خودمون پدرم تازه راهی شمال شده... صبح زود رفتیم اهواز... توی مسیر هم بابایی چند باری از راننده خواست نگه داره تا من استراحت کنم. همین که رسیدیم آزمایش دادم و بعد راهی مطب دکتر شدیم.. بسته بود.. رفتیم یه ناهار جانانه خوردیم... حاج مامان خیلی استرس داشت.. استرس شوهرش + من و فسقلیم.. کلی معطل شدیم... بالاخره خانم منشی اسمم رو خوند و منخودم رو از تو سیل جمعیت به دکتر رسوندم.. سری اول نشد اندازه بزنه اما سری دوم هم من حسابی دیدمت هم خانم دکتر با رضایت کامل یه عکس نیمرخ خوردنی از جیگر گوشم گرفت!! الهی قربونت بشم... بعدش هل هلکی ماشین گرفتیم بسمت خرمشهر تا مامانی به کلاسش برسه!...
9 فروردين 1391

سلام عسلکم،

مامانی به خاطر این غیبت طولانی ببخشید(١)... جمعه 16 دی: بابایی و حاج مامان کلی دیر اومدن ، چون دنبال سرنگ انسولین بودن.. کل اهواز رو چرخیدن ..منم تو این مدت کلی خونه تکونی کردم. ناهارمون رو ساعت 3  یا 4 خوردیم و تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد جز اینکه مرکبات ، گوشتی جات، ترشی جات و سبزی جاتی که حاج مامان زحمت کشیده بود رو جا به جا کردیم. شنبه 17 دی: موقع نماز صبح یه کیلو یخ ریخته شد تو یقه لباسم... مامانی به خونریزی افتاده بودم.. نمیدونم باید اینها رو بهت بگم یا نه!! موسسه نرفتم و استراحت کردم. بنده خدا حاج مامان.. چه خوب پذیرایی شد. غروب رفتیم دکتر و بعد سونو گرافی.. عسلکم خوب بود. فقط یه خورده ضربان قلبت تند بود. 187 من هم فشارم پایین ب...
28 بهمن 1390

لپ گلیه من چطوره؟

سلام خوشمله، چطورایی؟ الهی مامان قربون اون 2تا لپ گلیت بشه! مابقی سه شنبه 13دی: دیگه نتونستم تحمل کنم. قرار شد ساعت 6 که بابایی اومد، بریم برای سونوگرافی. نمیدونم از کجاش بگم؛ از فاصه ی طولانی بین ساعت 5  تا 6 بگم که به اندازه ی 10 ساعت گذشت؟ یا از طعم گس قلبم که دیگه اومده بود تو دهنم و هی تاپ تاپ میکرد... ؟  وااای مامانی مردم و زنده شدم تا بابایی اومد و راهی شدیم.. منم یه بطری آب معدنی کوچیک ورداشتم که وقتی رسیدیم آماده باشم.. کل مسیر که همش شاید 10 دقیقه شد هی قلپ قلپ آب میخوردم (البته اگه تالاپ تولوپه قلبم میزاشت!) مامانی و بابایی در مطب سونوگرافی: وااای چرا خبری نیست؟؟ پس این همه آب کجا رفتن؟ نکنه تو خوردیشون عروسکم؟؟!! هه...
16 دی 1390

سلااام مهربونم،

واااای که این مامانی چه تنبل خانمی شده!! فقط از روزهایی میگم که یا اتفاق خاصی افتاده یا من یادمه. پنچشنبه 1 دی: غروب با بابایی رفتیم آبادان (البته بعد از اینکه بابایی قول یه کباب جانانه رو بهم داد) تو مسیر راننده گفت که فردا 5 صبح مسجد جامع آش نذری میده!! آخ مامانی دلم آتیش گرفت! انگار اون سیب رو قبل حرکت من نخورده بودم!! ضعف کردم شدید. قول اینم از بابایی گرفتم. وقتی ساختمون قرمز و پیتزایی رو میدیدم گشنگی بهم دهن کجی میکرد. بین راه به خاطر مسافرهای دیگه بابایی مجبور شد بره جلو بشینه (البته با دلخوری) منم با اس ام اس بازی گفتم که چی داره به سرم میاد و اون هم گفت بعد خرید پایست. اما من که بوی کباب کذایی تو مخم سوت میکشید خودم رو لوس کردم...
13 دی 1390

فتبارک الله احسن الخالقین

سلام عزیزم، اولین روز اولین زمستونت مبارک. هر چند اینجا زمستون آنچنانیی نیومده! جمعه گذشته نصفش به خواب گذشت. و نصفه ی بعدش هم به بحث راجع به کلاس ورزش عروسکمون! الهی فدات بشم که هنوز نیومده من میگم باید بری تکواندو بابایی هم میگه کشتی اگه دخمل شدی جودو... عروسک کوچولو از حالا گفته باشم تو کشتی گوشت میشکنه و گردنت کلفت میشه! من هم دوست ندارم.. تازشم مگه تکواندو چشه که بری جودو؟؟  بعد هم کلی حرکت اومدم و فن اجرا کردم رو بابایی که قانع بشه.. فایده که نداشت هیچ یه درد عجیبی پیچید به زیر شکمم که نگو! بعد هم عذاب وجدان گرفتم که چیزیت نشده باشه. بین خودمون بمونه آخرشم به این نتیجه رسیدم که بابایی بنده خدا کله سحر میره شب میاد. کجاست که ببین...
1 دی 1390

دلم رو بردی

خیلی نازی مامانی.... می خوام چشمام رو ببندم و تا آخر عمر به آهنگ موزون قلبت گوش بدم...  دلم رو بردی کوچولو!
26 آذر 1390