طاهاطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

برایم بمان، تا همیشه!...

نگرانی های همیشگی!!!

1391/4/20 9:54
نویسنده : زهرا
576 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه صبح زود بابایی اومد. برای ناهار عروسی بودیم. (پسر عمه ی بابایی). بعد از ظهر خونه.

شنبه ظهر رفتیم خونه عموی 2. عمه و عمو 1 هم بودن. چون ناهار دیر شده بود قندم افت کرد. خونشون هم خیلی گرم بود... برای کسی مهم نیست چطور گرما یا شرایط سخت رو تحمل میکنم. همش 9 روز مونده تا اومدنت. و من مجبورم ساعت ها یه جا بشینم. برای تو میترسم... میترسم بعد این همه انتظار و استراحت و دوری و سختی خدایی نکرده چیزیت بشه! اگر نه من تحملم بیشتر از این حرفهاست مامانی... همش فدای یه تار موی تو.. (اگه کچل باشی چی؟)

بعد از ظهر نوبت سونو دارم و باز هم به خاطر گوسفند و آماده شدن بقیه دیر رسیدیم. نوبتمون 6 بود و ما از 6/5 تا 9/5 اونجا بودیم. ندیدمت. بهش گفتم اما آقاهه نذاشت... کفری شدم.. مخصوصا وقتی گفت مایع آمنیوتیکم زیاده. عزیز دل مامان نمیدونم چرا هر بار که میرم سونو یا دکتر یا وقتی جواب آز رو میگیرم باید نگرانی جدید داشته باشم.. 9 ماااااه انتظارم  داره تموم میشه و یکبار کلمه طبیعی یا نرمال نشنیدم ازشون... جز از اطرافیان که تا یه کمی میخوام درد و دل کنم میگن همه اینجورین. همه اونطورین. ما هم بودیم . طبیعیه! بگذریم... طاهای مامان 37 هفته تموم شده و طبق سونو وزنت 2800 گرمه.

یکشنبه 9 صبح نفر اولیم که میریم پیش دکترم. وزنت گفت خوبه، یه خورده ریزه میزه ای. اما من که از بقیه میپرسم وزن نی نی هاشون خیلی بیشتر از اینه! دکتر میگفت حجم آمنیوتیک به خاطر دیابتم بالاست. اما من که روزی سه بار انسولین میزنم و قندم کنترله... احتمال زیمان زودتر میره...باز هم استراحت...غر نمیزنم. خدا رو شکر تا اینجا تونستم ، مابقیشم میتونم! این روزهای باقی مونده هم طاقت بیار. عجله نکن. من هم استراحت میکنم. دکتر میگفت تا شنبه هفته بعد اگه بمونی شاید به 3 کیلو برسی آبنبات مامانی. نامه گرفتیم برای دندون پزشکی. فردا 8 صبح نوبت دارم.

دوشنبه صبح حالم خیلی بد بود. خیلیییییی.... با کلی استرس هم رفتم دندونپزشکی... دیگه واقعا میلرزیدم... خونه که برگشتیم حالم بدتر هم شده بود. فشارم رفت بالا. 12.5 رو 9

میلرزیدم و سر درد داشتم گفتم نکنه به خاطر انسولین افت قند دارم. کمی کمپوت اناناس و نون خوردم.. بابایی دوباره فشارم رو گرفت 13 رو 9.5

دکترم گفته بود اگه بالاتر از 12.5 رو 8.5 رفت برو بیمارستان.

بابایی هول کرد. زنگ زدیم برای حاج مامان و حاج مامان. باغ بودنت. حاج بابا گفت یه خورده دیگه صبر کنیم. من هم رفتم دوش گرفتم. کمی استراحت کردم فشارم شد 14 روی 10.... بعد 1 ساعت هم شد 15 روی 10... لباس پوشیدیم و راهی بیمارستان شدیم. تو دلم آشوبی بود.. مامانی من میخوام تو به موقع بیای بغلم.. سالم و رسیده.. خوشحالیه بابایی رو حس میکردم و لجم میگرفت که نگران سلامت من و تو نیست!! خوشحال بود که میای...

اونجا هم فشارم بالا بود. 1 ساعت رو تخت دراز کشیدم که افشارمپایین اومد 13 روی 10.. بعد 1 ساعت دیگه هم 13 رو 10. برام آز پروتئین اوری نوشتن... من مطمئن بودم استرسه و ربطی به مسمومیت بارداری نداره... کو گوش شنوا.. تا جواب آزمایشم بیاد حاج مامان و حاج بابا و مادر بابایی اومدن. وقتی فهمیدم الکی نمیخوان تو رو ازم بگیرن (سزارین بشم) کلی از استرسم کم شد.. همینطور سر دردم. جواب آزم خوب بود و باکلی خستگی و درد و استرس راهی خونه شدیم... شده بودم رنگ گچ دیوار...

به خیر گذشت.

بابایی غروب رفت خونه پدرش که یه نرم افزار بگیره از عمو 3 بعد هم با یه هلو گنده و خوشمزه برگشت. برای حیاطشون بود و شفارشی برای من آورده بود با چندتایی تمشک. سالگرد عروسیمون بود.. شام رو سفارش دادیم تا بیارن. حاج مامان و حاج بابا هم جایی دعوت بودن. جشن کوچولوی دو نفره.. بابایی همیشه دوست داشت ما امشب 3 نفره میبودیم.. ههه شاید اتفاقات امروز صبح تا بعد از ظهر دسیسه بود؟؟؟؟؟  فردا باید بره تهران.. دنبال کار سند خونه و تمدید قرار داد مستاجر و یه کوشولو هم خرید برای آلوچه ی مامانی! شب هم باید خودش رو برسونه تا حاج بابا راهی تهران شه..

سه شنبه: شب بدی رو گذروندم.. بابایی تا یه جا گیر بیاره فوری میره تو هپروت من لجم میگیره.. بعد این همه دووووری.. چطور دلش میاد اینقدر راحت بخوابه؟! این دندونم هم دیگه کلافم کرده... مجبورم هر 4 ساعت استامیوفن بخورم.. انگاری فایده نداره. بابایی رفت تهران. دلم گرفته...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نارینه
21 تیر 91 13:05
انگار دارم روزای بارداری خودم رو میخونم ... منم همینقدر استرس داشتم ...
ایشالله این چند روز هم به سلامت بگذره برات و خدا یه نینی سالم و آرم بذاره تو بغلت ...

برای بابای نینی هم تازه اولشه !!! بذار نینی بیاد اونوقت بیشترتر دلت میگیره !!!


وااای نارینه جونم... پر از استرسم.. منم لحظه لحظه بارداریت رو یادمه!!

هییی وااای.. تازه من کل این چند وقت همش دارم یادآوری میکنم اول مامانی بعد نی نی!! ههه، مثل اینکه جواب نمیده. باید بیخیال شد!!